اگر به گذران ساعات و لحظات روزگار بنگریم ، نیک در مییابیم که بین روز و شب ، روشنی و تاریکی ، نور و ظلمت محصوریم و مفری هم از این نیست. اساسا گویی مبنای مراودات همین است . یعنی بودن در بازه بینهایت روشنا تا بینهایت ظلمت .
اما موقعیت ما در این بازه کجاست ؟ در بینهایت تاریکیم یا بینهایت روشن یا در میانهی راه ؟؟؟؟
به واقع این خود ماییم که با پیمودن مسیر به سمت جهات بازه موقعیت خویش را رقم میزنیم. اگر به سمت نور میل کنیم ناچار به دور شدن از تاریکی هستیم و اگر متمایل به تاریکی ، گریزی جز دوری از نور نخواهد بود .
یعنی رسیدن به نور . یعنی دوری و جدایی از تاریکی .
آیا غیر از این است ؟؟؟
آیا می شود نور را طلبید و در آغوش ظلمت آرمید ؟؟؟
میتوان دست در دست تاریکی داد و رویای نور را در سر پرورانید ؟؟؟
بعید میدانم !!!!
شما چطور ؟؟؟
آری ! باید نشست و دید هم اینک کجاییم ؟
آیا مسیرمان رو به نور است یا رو به تاریکی ؟
کدام رویا را در سر میپرورانیم ؟
.
.
.
.
.
باید عجله کرد ! چون به همان سرعتی که روز و شب از پی هم میآیند دیر میشود .
پس باید رفت .
پس باید رفت و شد .
پس باید رفت و شد و ماند .
بیایید پشت به تاریکی ، دست در دست هم ، رو به سوی نور آغوش بگشاییم.